کاغذ رنگی

۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است




پرده اول:

مدت‌هاست که اینجا دفن شده‌ام، در این تُنگِ تَنگ. بعد از اینکه تو رفتی اینجا هم مال من نبود. اولین دیدارمان را یادت هست؟ من پیش از تو آمده بودم و کنج به کنج این دخمه را می‌شناختم. تو که آمدی غم دنیا از دلم رفتم. این بود که گِرای آشنایی را دادم. قصد کردیم همین جا زندگی کنیم و همین تُنگ هم خانه‌مان باشد که اگرچه کوچک، لااقل چهار گوشش در اختیار خودمان است. مگر یک زندگی دو نفره چه چیز می‌خواست بیش از این؟


پرده دوم:

چشم باز کردم و دیدم که نیستی. همه جا را در پی‌ات گشتم ولی انگار نه انگار. رفته بودی ولی نه به خواست خودت. حتم دارم. می‌دانم که انقدر بی‌وفا نیست. مگر نه؟


پرده سوم:

بعد از تو دنیا برایم تار شد. دنیا تیره بود و من دلتنگت. یک عمر دلتنگت بودم. نه اینکه گمان کنی بعد از تو یک عمر زندگی کرده‌ام، نه، فقط یک شب؛ هرچند همان هم یک عمر گذشت


پرده چهارم:

نشسته بودیم منتظر. هرکس دعایی می‌خواند، من هم. به هرحال هرکس دعایی دارد. توپ را که در کردند، صدای جیغ و فریاد بلند شد. نه که از خوشحالی باشد، زمین شروع کرده بود به لرزیدن. یادت هست گفتم موقع تحویل سال دعا مستجاب است؟ انگار دعایم مستجاب شده بود. دعا کردم که دیگر نباشم؛ که دنیا بعد از تو به کارم نمی‌آید. خدا هم صدایم را شنید. تلاقی زلزله و تحویل سال! جالب نیست!؟


پرده پنجم:

سال‌هاست که مانده‌ام زیر آوار. دفن شده‌ام اینجا. اینجا که قرار بود پیش هم خوش باشیم. اینجا که قرار بود روزی خانه‌مان باشد، حالا مدفن من است.


سید احسان حسینی


پی‌نوشت: اسم عکاس را نمی‌دانم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۹
سید احسان حسینی

شب بود. هوا تاریک تاریک. سرما، افسار گسیخته، به همه جا می تاخت. از هر طرف هوهوی باد شنیده میشد و لرزه بر اندام می انداخت. گوله های برف آرام آرام بر چهره زمین می نشستند و نوید شکستگی آن را به آسمان می دادند.

« این چه بلایی ست که گریبانگیر زمین شده است!!!»

مردمان از ترس انجماد، در لانه هاشان پناه گرفته و آتش را مهمان خود کرده بودند. همگی به استبداد شب اعتراض داشتند ولی جرأت ابراز در دل هیچ کس پیدا نمیشد. اندک شیردلان میدان، در سیاه چال در انتظار مرگ می نشستند.

اما ماه بر فراز آسمان خنده مستانه سرمیداد.

****

ساعت ها گذشت و اوضاع به همین منوال بود تا عاقبت خورشید از راه رسید. خسته از ره، به جنگ ماه آمد. مردم خشنود از این اتفاق، نماز شکر اقامه میکردند. دل ها به هم نزدیک و پشتشان از بودن هم گرم شد.

****

طولی نکشید که بیداد ظالمان ماه هم گذشت و دولت آشیانش برچیده شد. خورشید قدرت را به دست گرفت و در آسمان مستقر شد. ظلمت از بین رفت و نور هر کوی و برزن را روشن کرد. دیگر از سرما خبری نبود و گرمای خورشید احاطه داشت. درختان شروع به شکوفه زدن کردند که ...

از گوشه و کنار صداهایی به گوش رسید.

« هوا چقدر گرمه!!!.... خورشید هم همه اش به فکر حکومت خودشه و از حال ما خبر نداره.... یاد ماه به خیر....»

****

خورشید بالای کوه، رو به شهر ایستاده است. صورتش از گریه سرخ شده.

ابر نظاره گر همه ماجرا بود. او به خوبی خاطرات شب را به یاد داشت. تاریکی، سرما، ترس؛ همه و همه برای لحظه ای از مقابل چشمانش گذر میکند. با  التماس میگوید:

- خواهشا نرو

اما دیگر خیلی دیر شده است.

خورشید پشت به شهر می رود. در این مدت همیشه از خدا طلب مرگ میکرد و اینک وقت آن فرا رسیده.

ابر از این اتفاق بی قرار است. دیوانه وار خود را به این طرف و آن طرف میکوبد. ناله سر میدهد و گریه میکند.

خورشید دورتر و دورتر میشود و دیگر بار شب همه جا را خاموش میکند. آدم ها به خانه هایشان در حال فرارند و این بار چیزی دردناک تر آزارشان میدهد.

« خاطرات روز و ناسپاسی آن ها»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۲
سید احسان حسینی
تلفن شروع به زنگ زدن کرد.سراسیمه از خواب پریدم با دست پاچگی گوشی رو برداشتم:

- بله...

-سلام.ببخشید شما صاحب این شماره رو میشناسید؟

- بله...

-من از بیمارستان تماس میگیرم.شماره شما آخرین شماره ای بود که با اون تماس گرفته شده بود.لطفا برای بستری بیمار تشریف بیارید...

- بیمارستان...؟! کدوم بیمارستان....؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۰۱
سید احسان حسینی