کاغذ رنگی

"عشق"

با خودم شرط کردم که این بار دیگر حرفی از عشق نزنم اما دقیق تر که شدم دیدم نمی شود. تمام نظام این جهان بر مدار عشق است. هر اتفاقی که در هستی می افتد مبنایش را عشق تشکیل داده. شیطان به خاطر عشق به بزرگی بود که طرد شد. آدم به خاطر عشق به جاودانگی هبوط کرد. کوه ها به خاطر عشق به بلندی سرافرازند. زنبورها به خاطر عشق به اجتماع است که کندو می سازند. و پیش از همه اینها، خداوند جهان را آفرید چون عاشق خلقت بود. تقلیل عشق به احساسی سطحی میان زن و مرد ظلم است بر این مفهوم. ستمی است ناروا در حق عشق. عشقی که در روایت فرمود: "من عشق فعف ثم مات، مات شهیدا" هرکس که عاشق شد و عفاف پیشه کرد، شهید مرده. حال گیریم که اصلا چنین حدیثی وجود نداشته باشد، مفهومش که شیرین است. مفهوم که شیرین باشد بر دل می نشیند و بر دل که نشست ناگزیر باید به آن عمل کرد.
 پس من عاشقش شدم. عاشق اویی که باید باشد و نیست. دایره آشنایی ما محدود می شد به فضای مجازی. از این و آن شنیده بودم که به من علاقه مند است. هرچند ناقل خبر مطئن نبود ولی برای منی که همیشه دوست داشتم مورد توجه باشم همین اشاره کوچک کفایت می کرد تا پیگیر ماجرا شوم. من باید بیشتر خودم را نشان می دادم. باید جلوی چشمش رژه می رفتم و هر از گاهی موافقتم را با نظراتش اعلام می کردم تا بیش از پیش به تفاهماتمان پی ببرد. آنهایی که در فضای مجازی دستی بر آتش دارند، به خوبی می دانند که قواعد دنیای مجازی با دنیای حقیقی به کلی فرق می کند. در دنیای مجازی موافقت با یک فرد خلاصه می شود در آن علامت انگشت محترم که باید رنگی شود. من هم که هدفی والا داشتم رنگی کردن را از هیچ یک شست ها دریغ نمی کردم. کارم شده بود انتظار برای پست جدید و تایید آن، شاید که اتفاق تازه ای بیفتد. گویی برایم عادت شده بود. هر روز، هر ساعت، هر دقیقه به صفحه اش سر می زدم تا به هدفم برسم. حالا که به این روز افتاده ام می فهمم چه بلایی بر سرم آمده بود. منی که قرار بود عاشقش کنم، اکنون با تمام وجود عاشقش شده بودم.

"ادامه دارد...."


#عشق
#قسمت اول




"دل"

من همیشه گرایشات مذهبی داشته ام. چه در گذشته و چه الآن. در خانواده ای مذهبی رشد کرده ام. با صدای اذان بلند شده ام و با قرآن های آخرشب که باید فوتشان می کردم به اطرافم تا از هرگونه خطر احتمالی به دور باشم، خوابیده ام. همیشه دوست داشتم عاشق شدنم هم مذهبی باشد. عشق مذهبی شیرینی خاصی دارد. اما مگر دل، مذهب سرش می شود؟ دو دو تا چهارتا می فهمد؟ عقل که نیست. حساب و کتاب ندارد. گاهی دو دوتایش می شود سه تا و گاهی می شود پنج تا. هیچ کس هم نمی تواند اعتراضی بکند. اصلا عبارت دلم خواست از همین جا نشات می گیرد. چون اگر کسی حرفی زد به راحتی می گویی دلم خواست و او می فهمد که مجبور بودی به انجام. امان از روزی که دل آدم چیزی را بخواهد. دمار از روزگار فرد در می آورد تا به خواسته اش برسد. حالا هی شما به پیر به پیغمبر قسم بخور که پدرت خوب، مادرت خوب این کار اشتباه است. مگر حرف به گوشش می رود؟ وقتی که خواست دیگر خواسته است. می گویید من چه می کردم؟ خواست دل بود و من هم ناگزیر از اطاعت. با هر فلاکتی بود شماره تلفن و آدرس خانه اش را پیدا کردم. منظورم از فلاکت تمام شب هایی است که کارم شده بود گشت زدن در خیابان های تهران مگر او از خانه ای بیرون بیاید و من ببینمش. حتی تمام شهر را منطقه بندی کرده بودم و هر هفته یک منطقه را کامل می گشتم. خانه به خانه، کوچه به کوچه، خیابان به خیابان. می دانم به اندازه کافی مسخره است. خودم هم هر وقت به یادش می افتم خنده ام می گیرد. شروع می کنم به خندیدن. به بدبختی ام، به حماقتم می خندم. به همه ساعت هایی که بیهوده صرف او کردم اما.... . کار دل است دیگر. کاریش نمی توان کرد.

"ادامه دارد...."


#دل
#تقدیر واژگان
#قسمت دوم




"دوستی"

دوستی دختر و پسر خارج از این مرز و بوم، همیشه امری عادی تلقی شده است. آنها نه تنها این کار را زشت نمی دانند، بلکه آن را تضمین کننده سلامت جامعه بر می شمرند. حتی پدر و مادر، خود برای فرزندان دوست پیدا می کنند و اگر فرزندی از این عمل سر باز زند حتما مشکلی دارد. این موجود می تواند برای جامعه بسیار مخرب باشد و نه تنها پدر و مادر باید نگران او باشند بلکه مسئولان حکومتی هم باید هر چه سریع تر در صدد درمان او برآیند. اگرچه امروزه عده ای از دوستان غربگرا همین نسخه را برای جوامع شرقی به خصوص ایران می پیچند؛ اما در جایی که پهلوانانی چون رستم دستان و پوریای ولی دارد باید هم چنین عملی ناپسند باشد. باید هم غیرت یکی از بارزترین خصایص مردمانش به حساب آید. فکر کن مردانی با آن هیبت روی مسائل ناموسی حساس نباشند! مگر می شود!؟ یقین دارم اگر رستم می فهمید که سهراب با دختر حاکم توران سر و سری دارد، دیگر نه تنها پس از مرگ برایش نوشدارو نمی آورد بلکه زودتر از این حرف ها اقدام به کشتنش می کرد. ( این فصل دوستی چقدر "نه تنها" و "بلکه" دارد! من به رابطه این دو هم مشکوکم). البته خدایش رحمت کند پدر کسی را که این شبکه های مجازی را راه انداخت. چرا که بسیاری از این موانع را از میان برداشت. به خاطر همین زندگی در فضای مجازی بسیار شیرین تر از دنیای حقیقی است. با همه این حرف ها، کار ما دو چندان دشوار بود. زیرا که هر دو از خانواده ای سنتی بودیم. هر چند که ما هیچ وقت دوست نبودیم. فقط می خواستیم بیش از پیش با هم آشنا شویم. من که نیتم خیر بود. قصد داشتم نیت او را هم خیر کنم. پس چاره ای نداشتم جز کافه های مخفیانه و پیام های شبانه.

"ادامه دارد...."

#دوستی
#تقدیر واژگان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی