کاغذ رنگی

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بالاخره پس چند ماه فعالیت و سختی، فیلمنامه ام به پایان رسید. فیلمنامه ای که خودم خیلی دوستش دارم. اولین گام و سخت ترین گام رو درباره اش قبلا نوشتم ولی الآن میخوام یه کم درباره شیرین ترین گام حرف بزنم. گام اول هر چقدر هم که سخت باشه ولی وقتی که به نتیجه میرسه حلاوتی داره که دیگه هیچ وقت تو قدم های بعدی حس نمیشه. میگید نه امتحان کنید!

فیلمنامه ای که "افشا" نام گرفت قراره از امروز، فردا در مسیر تولید قرار بگیره. بشه یکی از اون فیلمایی که باید بشه. از اونجایی که برای موفقیت هر کار دعا یکی از ملزومات، از دعای خیرتان فراموشم نکنید.

دعاگویتان هستم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۴۳
سید احسان حسینی

شب بود. هوا تاریک تاریک. سرما، افسار گسیخته، به همه جا می تاخت. از هر طرف هوهوی باد شنیده میشد و لرزه بر اندام می انداخت. گوله های برف آرام آرام بر چهره زمین می نشستند و نوید شکستگی آن را به آسمان می دادند.

« این چه بلایی ست که گریبانگیر زمین شده است!!!»

مردمان از ترس انجماد، در لانه هاشان پناه گرفته و آتش را مهمان خود کرده بودند. همگی به استبداد شب اعتراض داشتند ولی جرأت ابراز در دل هیچ کس پیدا نمیشد. اندک شیردلان میدان، در سیاه چال در انتظار مرگ می نشستند.

اما ماه بر فراز آسمان خنده مستانه سرمیداد.

****

ساعت ها گذشت و اوضاع به همین منوال بود تا عاقبت خورشید از راه رسید. خسته از ره، به جنگ ماه آمد. مردم خشنود از این اتفاق، نماز شکر اقامه میکردند. دل ها به هم نزدیک و پشتشان از بودن هم گرم شد.

****

طولی نکشید که بیداد ظالمان ماه هم گذشت و دولت آشیانش برچیده شد. خورشید قدرت را به دست گرفت و در آسمان مستقر شد. ظلمت از بین رفت و نور هر کوی و برزن را روشن کرد. دیگر از سرما خبری نبود و گرمای خورشید احاطه داشت. درختان شروع به شکوفه زدن کردند که ...

از گوشه و کنار صداهایی به گوش رسید.

« هوا چقدر گرمه!!!.... خورشید هم همه اش به فکر حکومت خودشه و از حال ما خبر نداره.... یاد ماه به خیر....»

****

خورشید بالای کوه، رو به شهر ایستاده است. صورتش از گریه سرخ شده.

ابر نظاره گر همه ماجرا بود. او به خوبی خاطرات شب را به یاد داشت. تاریکی، سرما، ترس؛ همه و همه برای لحظه ای از مقابل چشمانش گذر میکند. با  التماس میگوید:

- خواهشا نرو

اما دیگر خیلی دیر شده است.

خورشید پشت به شهر می رود. در این مدت همیشه از خدا طلب مرگ میکرد و اینک وقت آن فرا رسیده.

ابر از این اتفاق بی قرار است. دیوانه وار خود را به این طرف و آن طرف میکوبد. ناله سر میدهد و گریه میکند.

خورشید دورتر و دورتر میشود و دیگر بار شب همه جا را خاموش میکند. آدم ها به خانه هایشان در حال فرارند و این بار چیزی دردناک تر آزارشان میدهد.

« خاطرات روز و ناسپاسی آن ها»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۲
سید احسان حسینی

باز امشب این دلم بی تاب گیسوهای توست

راز این بی تابیم در تاب ابروهای توست

گم نمودم من دلم را در زمان دیدنت

لیک میدانم که آخر لای گیسو های توست

هر کسی را در جهان شکل تو میبینم دگر

دیده ام تنها به سمت و سوی الگو های توست

هر چه کوشیدم ز دامت من رها گردم، نشد

قلب بی همتای من تسخیر جادوهای توست

پیش چشمت بر زمین افتادم و زانو زدم

قدرتم اکنون تمامش دست بازو های توست

فاتح قلبم شدی، من هم اسیرت گشته ام

پس اسارت های من در برج و بارو های توست

تاریخ سرودن: 1394/2/19

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۳
سید احسان حسینی