کاغذ رنگی

وظیفه فراموش شده...!

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ب.ظ
تلفن شروع به زنگ زدن کرد.سراسیمه از خواب پریدم با دست پاچگی گوشی رو برداشتم:

- بله...

-سلام.ببخشید شما صاحب این شماره رو میشناسید؟

- بله...

-من از بیمارستان تماس میگیرم.شماره شما آخرین شماره ای بود که با اون تماس گرفته شده بود.لطفا برای بستری بیمار تشریف بیارید...

- بیمارستان...؟! کدوم بیمارستان....؟!

- بیمارستانِ...

صدای سوت عجیبی در گوشم پیچید.انگار دیگه نمیشنوم.گیج شده بودم.دنیا داشت دور سرم میچرخید.انگار میخواست با تمام متعلقاتش بر سرم خراب شود.

صاحب این شماره دوست من بود.سید علی... .از کلاس اول با هم بودیم.در یک مدرسه درس میخواندیم و در یک کلاس.اما انگار قرار بود از هم جدا شویم.بعد از کلاس چهارم دبیرستان وارد دانشگاه شوم اما سید علی سمت و سویی حوزوی داشت.سید علی گرایشات مذهبی داشت.پوستش گندم گون بود و صورتش کشیده.ریش های تازه درآمده اش ، به صئرتش معصومیت خاصی بخشیده بود.با آن سن کم همه حاج آقا صدایش میکردند و بهش التماس دعا میگفتند.

بعد از شنیدن خبر سریع لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم.عجب شبی...!؟هوا سرد بود.آسمان رعد وبرق میزد.تگرگ میبارید.

با هر زحمتی بود خودم را به بیمارستان رساندم.به طرف پرستاری دویدم.

-سلام.با من تماس گرفتند گفتند رفیقم رو آوردند اینجا...

- اسمشون؟

- سید علی هاشمی

- چند ساعت پیش آوردنش اینجا.چاقو خورده بود.اگه دیرتر می آوردنش معلوم نبود چه بلایی سرش می آمد.الآن تو بخشه اتاقِ...

دیگه طاقت ایستادن نداشتم.تو این موقعیت داشت قصه حسین کرد شبستری تعریف میکرد.تا شماره اتاق را گفت ، خودم را آماده کردم برای دویدن اما صدایی مانعم شد.

- آقا... شما همراه آقای هاشمی هستید.

برگشتم و صاحب صدا را نظاره کردم.مردی بود بلند قد با موهای بور و ته ریش.لباس نیروی انتظامی در تن داشت.از درجه هایش میشد فهمید که سروان است.آب دهانم را به آرامی قورت دادم و با آرامش جواب دادم:

- بله

_ من سروان احمدی هستم از اداره آگاهی.تقریبا ساعت 9 شب بود که زنگ زدند به ما گفتند که یه جوون رو با چاقو زدند.وقتی ما رسیدیم ،مردم دورش جمع شده بودند و داشت تو خون میغلتید.بعد ما منتقلش کردیم به بیمارستان.

کمی که با سروان صحبت کردم دستگیرم شد که وقت انتقال به بیمارستان ،سید علی بیهوش بوده و بعد به هوش آمده است.به دلیل عدم توانایی صحبت کردن ، وقایع رو مکتوب برای جناب سروان توضیح داده و حالا به لطف پرستار ها به خاطر تزریق مسکن خواب است.از سروان احمدی خواهش کردم که متن سید علی را به من بدهد تا بخوانم و از ماجرا باخبر شوم.او هم بعد از کمی اصرار من ،موافقت کرد.

«بعد از ظهر جمعه 31 مرداد 92

داشتم در خیابان قدم میزدم که ناگهان متوجه شدم که آن طرف خیابان دو نفر مزاحم یک خانم محجبه شده اند.به طرفشان رفتم.بنابر وظیفه دینی خود (امر به معروف) تذکر دادم.اما انگار گوششان خریدار نبود.تا جایی که یکی از دو نفر به اسلام توهین کرد و شروع به تمسخر کرد و با ضربه ای مرا به زمین انداخت.به ناچار با هم درگیر شدیم.در حین درگیری یکی از اونا چاقویی درآورد و با چند ضربه مرا زخمی کرد...»

به اینجا که رسیدم صدایی درونم پیچید.یعنی به خاطر امر به معروف...یعنی به خاطر تذکر دادن...یه جوون باید...

ناگهان آسمان به غرش درآمد.انگار این داستان برای او هم دردناک بوده است.فریاد می زدو از زمین و زمان شکایت میکرد.شاید به حال ما اینگونه اشک میریخت...

«وای بر ما که دینمان را فراموش کردیم»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۲
سید احسان حسینی

سید احسان حسینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی